بیانات و مصاحبه های فرهنگی هنری استاد حاج قربان سلیمانی با دو ستداران و علاقمندان راه او
امیراطهر سهیلی
«استاد سلیمانی : اول به مردم نگاه می کنم و منتظر می شوم تا آهنگ بیاید»
گفتگو با استاد حاج قربان سلیمانی در آخرین روزهای حیاتش
یک سوال ناشیانه می پرسم؛ «چرا دو تار دو تا تار دارد؟»
استاد سلیمانی : خوب دو تار دو تا سیم دارد. یکی زن است یکی مرد؛ آدم و حوا. گوش کنید؛ (تار را بر می دارد و یکی از سیمهایش را می نوازد) این صدای زن را می دهد. اگر حضرت آدم دو تا زن داشت من یک سیم دیگر هم اضافه می کردم! ...
از کجا می آید این آوای دوست...
چند روز پیش برای عیادت از حاج قربان، سری به محل اقامتش در روستای علی آباد قوچان زدیم. حاج قربان مردی بی آلایش بود. او حتی در بستر بیماری هم از پذیرفتن میهمان اجتناب نمی کرد. حاج قربان بیش از اینکه در موسیقی مردی بزرگ باشد، از لحاظ اخلاقی و شخصیتی، چهره ای بی نظیر محسوب می شد.
همنشینی و گپ زدن با او، به ما روحیه می داد. جوانی در روحش ریشه دوانیده بود. از هر دری سخن می گفت، از درد بی آبی و زمین کشاورزی اش تا موسیقی و دغدغه های معنوی اش. با وجود بیماری، فکرش هنوز پر بود از دغدغه هایی که داشت و هوش سرشار و حافظه دقیقش را می شد به راحتی از میان جملات ساده اش پیدا کرد.
آشنایی من با حاج قربان پیش از همه اینها بر می گشت به یک تحقیق پیرامون موسیقی؛
چند سالی قبل از آشنایی با موسیقی مقامی، یک لوح فشرده دایره المعارف موسیقی به
دستم رسید که از هر لحاظ کامل بود. دایره المعارفی با نام «اطلس موسیقی جهان». این
نرم افزار توسط یک شرکت آلمانی توزیع شده و مشاهیر موسیقی را براساس «موقعیت
جغرافیایی» طبقه بندی کرده بود.
نمی دانم عرق ناسیونالیستی بود یا کنجکاوی که در این اطلس، کلمه ایران را جستجو
کردم. تنها نامی که آمد، مشخصه موسیقی شمال خراسان بود و «حاج قربان سلیمانی».
چندی بعد رئیس جمهور وقت آقای خاتمی در مسافرتش به قوچان، این شهر را شهر حاج قربان نامید و کنجکاوی مرا نسبت به او افزایش داد. همان ایام بود که در جشنواره ای صدای تار استاد، دلیل همه این اوصاف را نشانم داد و بعد از آن چند ملاقات کوتاه با او داشتم تا چندی پیش که آخرین ملاقات و عیادتم را برای یادگار ضبط کردم.
فکر می کنم این گپ دوستانه را که بسیار هم آشفته به نظر می رسد، می شود آخرین گفتگوی رسانه ای حاج قربان دانست. خودش هم همین طور فکر می کرد. وقتی وارد شدیم، بی مقدمه سراغ سازش رفت و شروع به نواختن «نوایی» کرد؛ آهنگی که به گفته خودش بهترین آهنگ است؛ آهنگی که خیلی دوست دارد و گلایه می کند که اکنون آن را ناقص می زنند و از آغاز آن را نمی نوازند. یک لحظه صبر می کند، صدایش را صاف می کند و روی آهنگ می خواند.
می گوید: «تار را بزنی و نخوانی هیچه. خواندن، زبان تار را باز مکنه. باعث میشه شنونده آهنگ را بفهمه».
نواختن را که تمام کرد، خواستم از خاطراتش بگوید. از خاطره سفرهای خارجی اش.
استاد سلیمانی : اولین سفر خارجیم فستیوال فرانسه بود. اولین حضور ما در سال ۶۹ بود. در اونجا ما به عنوان پدیده فستیوال شناخته شدیم. بعد اون در سال اول مرداد، ما رو بردن فرانسه، در شهری حدوداً ٨ کیلومتری جنوب پاریس. یک شهر تاریخی در کنار رود «سن» که چشمه برنادت هم همونجاست. اونجا که رفتیم، یک دنیا آدم ریخته بود. از همه دنیا هنرمند دعوت کرده بودند. معاون وزیر برای ما سخنرانی کرد. از ایران ۵ یا۶ تا گروه بودیم . خلاصه پس از شش شب که اونجا بودیم، نوبت اجرا به ما رسید.
قبل از مراسم، آقای هوشیار آمد گفت ما چند ساله می خواهیم هنر ایران را به اروپا نشان دهیم، ولی اونها قبول نمی کردند. حالا خدا خواسته و خودشان دعوتمان کرده اند. اولین گروهی که روی سن رفت «سرور احمدی» از تربت جام بود.
هر گروه فقط ۴۰ دقیقه وقت داشت. اجراها هم در فضای باز انجام می شد. خلاصه آقای احمدی ۴۰ دقیقه اجرا کردند و پشت سرشان ما رفتیم. خدا شاهده اینقدر که ما تو ایران برنامه اجرا کردیم، یک دونه از اون برنامه ها صداش درست نبود.
اونجا یک هکتار زمین بود با اون همه مخاطب، اما صدا کاملاً درست بود. من شروع که کردم، قرار شد ۵ دقیقه بعد علیرضامان شروع کنه. من نوایی رو گرفتم و زدم. بعد از ۴۰ دقیقه اجرای برنامه حرکت کردیم که بریم، مردم هورا کشیدند. خلاصه آقای معاون آمد گفت اینها خواستند، باید بشینی و بزنی. ما نشستیم،۴۰ دقیقه دیگه برنامه اجرا کنیم. خلاصه هر ۴۰ دقیقه ما بلند می شدیم، اونها ما رو مینشوندن. دو ساعت و بیست دقیقه بعد، آقای معاون آمد گفت این پیرمرد خسته شده و ما رو خلاص کرد!
بعد خبرنگارها ریختند سر ما. بعدش هم که اگه بگم به خدا جمعیت مارو رودست بردند، دروغ نگفتم. آقای معاون به خبرنگارها گفت این پیرمرد خسته است، باشه بعد. خلاصه ما رفتیم هتل. خسته شده بودیم، یک چایی خوردیم و دراز کشیدیم. ساعت یک و نیم بعد از ظهر صدای در آمد. من خوابیده بودم، علیرضا پاشد در را باز کرد،۲۴ نفر ریختند داخل. روزنامه نیوز، روزنامه لیبریال، نیویورک تایمز، الجزایر؛ بی بی سی ... اینا ریختند توی اتاق.
از من ۲۰۰ تا عکس گرفتن. از تارم هم کلی عکس گرفتن. فردا صبح از هتل که آمدیم بیرون، دیدم یکی از عکسها صفحه اول روزنامه لیبراسیون، بزرگ چاپ شده. بعد به ما گفتن سه تا برنامه واسه ما دارند چون برنامه مون گل کرده. البته بعد آمدند گفتند با فلانی نگرد، به حرف فلانی نکن، فلان کار رو نکن و ... من هم برنامه ها رو قبول نکردم.گفتم رفیقم رو نمیفروشم. برگشتم ایران.
یک ماهی نکشید که باز ما را خواستند تهران. گفتند باید بروید آلمان. ما هواپیما سوار شدیم رفتیم فرانکفورت. شجریان هم با گروهش با ما بودند. اونجا یک نفر آمد گفت شما هنوز برنامه پاریس ات سر جاشه و باید اجرا کنی. این بود که ما از فرانکفورت برنگشته، رفتیم پاریس و برنامه ها رو اجرا کردیم.
یک نویسنده هم از فرانسه آمد گفت دارم یک کتاب می نویسم در مورد شما به نام «نسل آخر بخشی ها». این نویسنده هنوزهم گاهی به ما سر می زنه.
حاج قربان اشتیاق را در چشمان مخاطبش خوب می خواند. سیگاری روشن می کند وگوشه لبش میگذارد.
از موسیقی روز و ظهور موسیقی های اروپایی در موسیقی ایران از او می پرسم.
یک روز یکی از بچه های نجف آباد که استاد دانشگاه خارجه است آمد گفت، حاجی! استاد دانشگاه سوربون تو را خواسته. مجبوریم تو را ببریم. باید با قطار برقی بروی و کنار راننده قطار هم می نشینی.
نوه ما هم با ما بود. خوب ما رفتیم. طبقه چهارم دانشگاه سوربون. این دانشگاه نمی دونید چقدر بزرگه! من میگم اندازه قوچان باید باشه. استاد آمد آنجا و گفت: حاج آقا کی آمدی فرانسه؟ ما گفتیم ۱۰ روزی می شود. پشت سر استاد، عکس یک گنبدی بود. از من پرسید این گنبد کجاست؟ من کرمان نرفته ام، بعد از اون اما چند باری رفتم ولی اون زمان هنوز نرفته بودم. گفتم نمی دانم. گفت مقبره شاه نعمت ا... ولی است. بعد گفت که به ایران آمده است و توضیح داد که همان کویری که ایرانی ها از آن بیزارند یک ریگش به تمام اروپا می ارزد! یعنی اونا قدر ایران را می دانستند. ایران کشوریه که چهار فصلش درسته. این کشور کسری نداره. ما احتیاج به هیچ کس نداریم.
از استاد شجریان و کار با او بگویید؟
سال ۶۹ یا۷۰، دهه فجر که تمام شد، ما خواستیم بیاییم قوچان، اون زمان شجریان را من نمی شناختم. پارک دانشجو برنامه داشتیم. برنامه ما ساعت شش و نیم بعد از ظهر اجرا می شد. یک آقایی با پالتو و کلاه آمد با آقای بیانی. آقای بیانی گفت: ایشون رو می شناسید؟ گفتم نه! با تعجب پرسید یعنی تو شجریان رو نمی شناسی؟! گفتم اسمش رو شنیدم ولی خوب ندیدمش که.
شجریان گفت من داماد قوچانی ام، چه جوری من رو نمی شناسی؟ گفتم خوب من که تمام قوچان رو نمی شناسم. شجریان آشنایی داد. آشنائیتی که بر می گشت به ۴۰ یا ۵۰ سال پیش. من اون زمان حافظه ام خوب کار می کرد. این کتابهایی رو که می بینید همه شون رو حفظ بودم. خلاصه، من شجریان رو شناختم و اون یک شب ما رو دعوت کرد به خانه شان.
من مشورت کردم گفتن اون می خواد آهنگهاتون رو ضبط کنه. منم گفتم خوب ضبط کنه، صدای من کم میشه یا شعر من تمام میشه؟
از این جریان گذشت و ما آمدیم، دهات. یک ماهی گذشت و روز ۷ فروردین، زنمان گفت که بیا خانه مهمان داریم. ما آمدیم دیدیم شجریان با علیرضا برادرش و دخترش مژگان و پسرش و چند نفر دیگه آمدند و «یاد ایام» رو از من ضبط کردند.
بعد شجریان کاست «یاد ایام» را داد و وقتی با او مصاحبه کردند، تنها گفت که این آهنگ از آن شمال خراسان است و نامی از قوچان و اینکه چه کسی آهنگ را به او داده، نبرد. بعد از یک سال علیرضا برادرش آمد خانه ما، صحبت از همین نوار «یاد ایام» شد. من گلایه کردم که چرا شجریان در مصاحبه اشاره ای نکرده است که آهنگ را از چه کسی گرفته است. بعد علیرضا رفته بود و به شجریان گفته بود. شجریان هم نام ما را در «شب، سکوت، کویر» آورد در حالی که در آنجا من یک پنجه هم نزدم، پسرم زد. من و استاد حاج علی، فقط نشستیم و نگاه کردیم.
استاد !شما به خاطر مخالفت با گروه نوازی با سازهای مقامی مخصوصاً دو تار، زمانی بحث برانگیز شده بودید، دوست دارم ببینم هنوز هم روی همان عقیده مانده اید؟
من اول هم گفتم و تا روزی هم که بمیرم میگم هر کس این کار را می کند، اشتباه است. آخه این ساز، آبا و اجدادی به ما رسیده. تاریخش مال ۱۰۰۰ سال پیشه. خوب مگر اون زمانی که «بخشی» از ده هزار فرسخی می آمد، یک نفر با خودش می برد؟ خودش تنها می رفت، تارش رو می زد، می خوند، نقالی هم می کرد و برمی گشت. ولی در گروه نوازی، صدای ساز گم می شود، نمی شود تشخیص داد که کدام بهتر می زند. باید تک نوازی کند تا بفهمیم کدام بهتر می زند. خواندنش هم همین طور. ولیکن الان متأسفانه گروه نوازی بیشتر شده است.
ولی مدافعان گروه نوازی معتقدند با تک نوازی، ساز تار پیشرفت نخواهد کرد؟
نخیر! کار وقتی از دستشان بر نمی آید دیگه مجبورن یک توجیه هایی بیارن. (این جمله را می گوید و می خندد.)
شما آهنگهایتان را از قبل آماده می کنید یا بداهه می نوازید؟
ما هر جا رفتیم اول مجری گفته اسم آهنگ را بگید تا من اعلام کنم. من و لیکن اصلا هیچ جا مشخص نکردم. هر جا رفتم اول نشستم به مردم نگاه کردم و منتظر شدم تا آهنگ بیاید. هر آهنگی که می آید می زنم. هزار تا آهنگ هستش، خوب وقتی میشینی یک آهنگ به ذهنت میرسه که از قبل آماده نکردی ولی آنجا برات خوشمزه است. خوب اون رو میزنم.
پس معتقدید آهنگ سازی در موسیقی مقامی و تکرار آن اشتباه است؟
نه !آهنگ سازی یک چیز دیگه است. مثلا من دو یا سه تا آهنگ ساخته ام. ولی تکرار عینی اصلاً امکان ندارد. من هیچکدوم از آهنگها را عین قبلی نزدم، ولی کلیتش یکیه. تمام این موسیقی روی داستانه. آهنگ به مناسبت داستان است. نمی شود نوعش را عوض کرد. «پبندرود» گریه میکنه میگه به غیر از خدا کسی نیست، اون وقت من نمیتونم روش آهنگ شاد بزنم. به خدا اینا همه به سر من آمده است. یکی آهنگ «نصیحت» را اجرا کرد، من کشیدمش کنار گفتم خداییش چقدر رو این آهنگ زحمت کشیدی؟ این آهنگ واقعا مال این داستان بود؟ توی اون شعر، پدر داره به کودکش التماس میکنه، بعد اونجا شما باید ببینید که چه جوری زد. باور کنید آهنگ نصیحت، آهنگ نرگس یا نالشی را هرکس زده از من یاد گرفته، قبل از اونم کسی هم بلد نبوده.
بعضی ها پرده به دوتار اضافه می کنند، نظرتان چیست؟
درست نیست. یکی آمده ۲۰ تا پرده درست کرده بعد همین پرده ها رو نمیتونه درست بزنه! خوب مگه میشه همین جوری پرده زیاد کرد؟ اصل کار پنجه است، کلام را پنجه اجرا میکنه. پنجه لب و زبان است، ولی تار، دل است. «بیانی» گفت: حاجی تار شما سه تا پرده دارد با سر انگشتانت.
تارش را بر می دارد. وقتی که حاجی سر حال باشد دوست دارد بزند و من هم وقت خوبی به سراغ حاجی آمده ام. چند دقیقه ای برایم می نوازد و تار را کنار می گذارد.
باتری دوربینم تمام شده است. بر شانسم لعنت می فرستم. می خواهم دوربین را کنار بگذارم که می گوید دوست دارد رو به دوربین یک جمله بگوید: «اگه کشاورزی میکنی، اگه کاسبی میکنی، حتی اگه گدایی میکنی، باید درست باشی. راه برو بیراه نرو هرچند که راه پیچان بود».
دوربین این جمله حاج قربان را ضبط می کند و خاموش می شود. برای همیشه خاموش می شود.
پنجشنبه۴ بهمن ۱٣٨۶ - ۲۴ ژانويه ۲۰۰٨